آیهان فرشته کوچولوی مامان بابا

روز خوش خبری

 خلاصه من روز جمعه به عمه گلی هاتم گفتم. وای که چقدر زوق کردن. راستی عمه گلی هات اولین باره دارن عمه میشن کلی ذوق میکردن. من و مامان بزرگ هم که عمه نشدیم کلی حسودیمون  شد. بله کم کم ماییم که نخواستیم به کسی بگیم همه خبردارشدن چون مامان بزرگ تصمیم گرفت به تک تک خاله جون هات و مادرجون فاطمه هم بگه.  و نشست پای تلفن وبه همشون اطلاع داد.بله حالا دیگه هم خاله جون ها وهم عمه گلی ها فهمیده بودن    خلاصه روز شنبه مامان بزرگ و بابابزرگ اینا رفتن بازم ما تنهاشدیم .باباجونم رفت سرکار منم که یک هفته ای بود باشگاه نرفته بودم رفتم باشگاه           ...
29 دی 1391

ورود مهمان ها

خلاصه مامان بزرگ وبابابزرگ وعمه گلی با شوهرش و بچشون امدن خونمون. منم هی راه میرفتم به باباجون گفتم بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باباجون هم میگفت نه فعلا زوده .خلاصه کلی  مخ باباجون رو زدم که گناه دارن و از راه دور اومدن بفهمن خستگی از تنشون درمیره وای حرفا باباجون هم راضی شد که بهش فکرکنه و بگه.خلاصه دو روزی میشد که مامان بزرگت اینا بودن شب قرار بود بریم نمایشگاه ازونجا بریم امامزاده و اونجا به مامان بزرگ بگیم.خلاصه رفتیم  زیارت کردیم برگشتیم.  دم درب امامزاده بودیم از مامان بزرگ پرسیدم چی خواستی از امامزاده؟ گفت تو دلم دعا کردم گفتم نه بگو شاید ما برآورده کنیم. مامان بزرگت که از ما نا امید بود که حالا حالا فکربچه دار شدن بکنیم گفت من یه ...
27 دی 1391

خرید واسه نی نی

راستی ما مامان جون اینا رو  امروز (روز چهارشنبه) بردیم مرکز خرید و مبین هم رفت با باباجونت شهربازی من وعمه گلی و مامان بزرگ هم رفتیم تو یه فروشگاه کودک و کلی واست کتاب خریدم اما نذاشتم مامان بزرگ اینا شک کنن  اونا هم هیچی نپرسیدن الان عکسشم واست میذارم تا ببینی ...
27 دی 1391

دندون درد مامانی

خب نی نی جونم بعد ازینکه با خاله جونت صحبت کردم یهو یه فکری زد به ذهنم  اینکه حالا که مامان بزرگت داره این همه راه میاد چه چیزی میتونه خوشحالش کنه وخستگی راه رو ازتنش بیرون ببره جز شنیدن خبر وجود نی نی قشنگه که آرزوی مامان بزرگ هم هست. خلاصه ظهر که باباجون از سرکار اومد بهش گفتم باباجون هم اولش خوشحال شد که بگیم آخه من گفتم کیک بخریم سورپریز شون بکنیم . اما باباجون گفت نه هنوز خیلی زوده بذاریم تاعید خلاصه من هرثانیه به بابایی می گفتم بگیم دیگه خلاصه عصرش یه دندون درد گرفتم که نگو رفتم دکتر. خانوم دکترگفت چون نی نی داری هیچ کاریش نمی شه کرد      فقط یه درمان موقتش می کنیم تا نی نی به دنیا بیاد بعدش می...
26 دی 1391

اولین کسی که ازوجود نی نی قشنگه باخبرشد

عزیزم اون روز که بابایی منو از آزمایشگاه رسوند خونه ورفت سرکار که البته ساعت حدود ١٠ بود و کلی هم دیر کرده بود.من  که خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم همون لحظه گوشی رو بردارم و خبر وجود تو رو به همه بدم آخه میخواستم کمی خودم رو واسه خاله هات وهردو مامان بزرگت لوس کنم اما حیف قراربود تاعید که نرفتیم خونشون  به کسی جیزی نگیم که البته عیدخودشون می فهمیدن وکلی ذوق میکردن. تو همین فکربودم  که خاله جونت(مامان ثنا توپولی) زنگ زد و کلی احوال پرسی کرد و  بعد ازکلی حرف خواهرونه من که به خالت خیلی وابسته بودم تصمیم گرفتم بهش بگم . خلاصه من که خیلی خجالت میکشیدم نمیدونستم ازکجاشروع کنم بهش گفتم اگه یه چیزی به...
25 دی 1391