آیهان فرشته کوچولوی مامان بابا

ورود مهمان ها

1391/10/27 21:27
نویسنده : مامانی
158 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه مامان بزرگ وبابابزرگ وعمه گلی با شوهرش و بچشون امدن خونمون. منم هی راه میرفتم به باباجون گفتم بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باباجون هم میگفت نه فعلا زوده .خلاصه کلی  مخ باباجون رو زدم که گناه دارن و از راه دور اومدن بفهمن خستگی از تنشون درمیره وای حرفا باباجون هم راضی شد که بهش فکرکنه و بگه.خلاصه دو روزی میشد که مامان بزرگت اینا بودن شب قرار بود بریم نمایشگاه ازونجا بریم امامزاده و اونجا به مامان بزرگ بگیم.خلاصه رفتیم  زیارت کردیم برگشتیم.  دم درب امامزاده بودیم از مامان بزرگ پرسیدم چی خواستی از امامزاده؟ گفت تو دلم دعا کردم گفتم نه بگو شاید ما برآورده کنیم. مامان بزرگت که از ما نا امید بود که حالا حالا فکربچه دار شدن بکنیم گفت من یه نوه میخوامناراحت  من وبابایی هم نگاه همدیگه کردیم وکلی خندیدیم و گفتیم آرزوت برآورده شدلبخندخجالت مامان بزرگ اولش فکرکرد داریم سربه سرش میذاریم اما بعد که دید قضیه جدیه از خوشحالی منو بوسید و سریع دوید به عمه گلی و بابابزرگ خبر داد و خواست به بقیه عمه گلی ها هم بگه که من گفتم نگو من فردا خودم میگم

باباجون هم سر راه رفت یه  کیک خوشکل وخوشمزه و شیرینی خرید که بعد ازشام دور هم شادی کنیمهورا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)