آیهان فرشته کوچولوی مامان بابا

اولین سفر نی نی به خونه مامان هاجر

سلام عزیز دلم امروز قراره با باباجون بریم خونه مامان بزرگ. داریم میریم سرزمین آبا و اجدادی باباجون که خیلی اونجا رو دوست داره. این اولین باره بعد از وجود تو داریم میریم خونه مامان بزرگ. واااااااااااای منم قراره کلی خودمو واسه عمه گلی ها و مامان بزرگ و بقیه لوس کنم آخه اونا هم منو خیلی دوست دارن هم تورو. صبح بعد از جمع کردن وسایل راه افتادیم به هیجکی هم هنوز نگفتیم داریم میایم. باباجون تو راه کلی حواسش به من وتو بود. یکی دو ساعتی یک بار پیاده میشدیم وقدم میزدیم که تو اذیت نشی خلاصه بعد از 18ساعت رانندگی که باباجون حسابی خسته شد بود 3شنبه صبح ساعت6 رسیدیم همه خواب بودن. ما هم آروم بدون اینکه کسی از اومدنمون باخبر بشه خوابیدیم ...
9 بهمن 1391

لباس نی نی

بعد از ظهر روز شنبه با باباجونت رفتیم بیرون و واست یه  لباس خوشکل خریدم واسه وقتی به دنیا میای که بپوشی آخه مامانی دورت بگرده کی به دنیا میای؟ من وباباجون تصمیم داریم هروقت رفتیم بیرون واست یه چیزی بخریم(البته مشترک دخترونه وپسرونه) تا جنسیتت مشخص بشه ...
7 بهمن 1391

تقدیم به آنیل عزیزم

                                     سلام عزیز دلم امروز من وبابایی تصمیم گرفتیم واسه ی تو فرشته زندگیمون یه وبلاگ بنویسیم وتمام خاطرات قبل از به دنیا اومدنت تا بزرگ شدنتو بنویسیم تا وقتی خودت رفتی مدرسه باسواد شدی بخونی ...
5 بهمن 1391

نوبت دکتر

 راستی عزیزم امروز مامانی وارد ماه سوم میشم و نوبت دکتر داره ساعت ٧:٣٠ باباجون منو برد دکتر. وقتی دفترچمو دادم به منشی دکتر گفت نهایتا ١ساعت دیگه نوبتت میشه منم به بابایی گفتم برو به کارهات برس و بیا اونم رفت موهاشو کوتاه کنه  ساعت ٣٠/٨ به من زنگ زد فکرکرد نوبتم شده و رفتم پیش خانم دکتر وبرگشتم. اما من هنوز نشسته بودم کلی سوال تو ذهنم داشتم که خواستم همه رو بپرسم البته اگه نوبتم میشد. جونم برات بگه باباجون هم مثل همیشه صبورانه نشسته بود در انتظار اونم تو سالن بیرون از جایی که من بودم.طفلی دلم واسش سوخت خیلی مهربونه باباجونت بدون اینکه خم به ابرو بیاره تا ساعت نه و نیم تو سالن رژه می رفت البنه هر از چندگاهی از یه فضای ٥س...
2 بهمن 1391