اولین کسی که ازوجود نی نی قشنگه باخبرشد
عزیزم اون روز که بابایی منو از آزمایشگاه رسوند خونه ورفت سرکار که البته ساعت حدود ١٠ بود و کلی هم دیر کرده بود.من که خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم همون لحظه گوشی رو بردارم و خبر وجود تو رو به همه بدم آخه میخواستم کمی خودم رو واسه خاله هات وهردو مامان بزرگت لوس کنم اما حیف قراربود تاعید که نرفتیم خونشون به کسی جیزی نگیم که البته عیدخودشون می فهمیدن وکلی ذوق میکردن. تو همین فکربودم که خاله جونت(مامان ثنا توپولی) زنگ زد و کلی احوال پرسی کرد و بعد ازکلی حرف خواهرونه من که به خالت خیلی وابسته بودم تصمیم گرفتم بهش بگم .
خلاصه من که خیلی خجالت میکشیدم نمیدونستم ازکجاشروع کنم بهش گفتم اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی خاله هم که ماشالله یه پا کاراگاه دوزاریش افتاد گفت بارداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم گفتم آره. بغضم داشت میترکید ولی خالت با شنیدن این حرف که گوشش به من بدهکارنبود داشت پای کوبی میکرد وجیغ وخوشحالی وقربون صدقه من رفتن
خلاصه هرچی صداش کردم که نمیشنید داشت ذوق می کرد
و قربون صدقه من وتو میشد منم همین جوری گوشی تو دستم بلاخره کمی آروم شد و شروع کرد ابن دفعه نصیحت کردن که مواظب خودت باش و چیز سنگین بلند نکن ولیز نخوری یه وقت وتو الان مسولیتت دو برابر شده تو دیگه تنها نیستی و واااااااااااااااااای وبلاخره مواظب غذات باش وکلی نصیحت مادرانه اووه
خلاصه اینجوریا شد که خاله کلی خوشحال شد و قول داد که تاعید به هیچ کس وحتی شوهرش و مامانی نگه