آیهان فرشته کوچولوی مامان بابا

یک روز به یادماندنی 2

خب جونم برات بگه من وبابایی هم خوشحال بودیم هم نگران .خوشحالی ازینکه به زودی یک نی نی ناز به خانوادمون اضافه میشه ومیشیم 3نفر. نگرانی ازینکه فکرمیکردیم که هنوز واسه مامان بابا شدن زوده و اطلاعاتمون کمه. به هرحال من که نتونستم ظهربخوابم شروع کردم به اینترنت گردی و کلی اطلاعات کسب کردم .         عصر با بابایی رفتیم دکتر که مطمن شیم جواب آزمایشم رو هم برده بودم دکتر سونوگرافی گرفت وگفت تو 5هفته هست که تو وجود منی. بابایی هم منو سورپرایز کرد و رفتیم یه رستوران ایتالیایی و 3نفره شام خوردیم. عکسشم واست گذاشتم که ببینی                  ...
4 دی 1391

یک روز به یادماندنی

عزیزم حالا میخوام قصه ی زندگیتو واست شرح بدم. چندروز بعد از شب یلدا 4دی ماه بود که بابایی رفته بود سرکار.مامانی هم دو روز بود خیلی بی حال بود.یهو مامان به بودن تو شک کرد رفتم آزمایشگاه نزدیک خونمون به بابایی هم نگفتم که نگران نشه بعد ازچند دقیقه که نشستم  جواب آزمایش رو منشی آزمایشگاه بهم داد وبهم گفت تبریک میگم  من گیج ومبهوت شده بودم نمیدونستم چیکارکنم که یهوبابایی بهم زنگ زدکه حالموبپرسه منم همه چیز رو واسش گفتم بابایی هم باورش نمیشد اولش فکرکرد دارم باهاش شوخی میکنم. هردومون حس عجیبی داشتیم.باباجون که طاقت نیورده بود زود اومد خونه  وقتی بابایی اومد خونه ازم پرسید جدی گفتی یا شوخی کردی؟ من که هم خجالت م...
4 دی 1391
1