آیهان فرشته کوچولوی مامان بابا

زیارت رفتن نی نی قشنگه

سلام رؤیای شیرین مامان. بازم یه روز دیگه گذشت و تو الان 11هفته و7 روزته یعنی فردا وارد هفته 12 میشی. آره عزیزم این کار هرروز مامانیه که میشینه و به تقویم زل میرنه و آرزو میکنه روزهای تقویم تند تند بگذرن وزود بزرگ بشی که بتونی بیای پیش ما. امروز بردمت با خودم زیارتگاه کلی واست دعا کردم از خدا خواستم که از تو محافظت کنه و به من وبابایی توانایی بده که بتونیم  وقتی به دنیا اومدی ازت خوب محافظت کنیم و بزرگت کنیم و واست وسایل آرامشتو فراهم کنیم و مهم تر از همه بتونیم خوب تربیتت کنیم. و خدارو شکر کردم که نعمت پدر و مادر شدن رو به ما هدیه داده واسه بابایی هم دعا کردم که خدای مهربون همیشه جسم و روح سالم بهش بده که کنارمون باشه.   ...
22 بهمن 1391

سفر نی نی به خونه مامان فاطمه

سلام عزیز دل مامانی و بابایی. مامان فدات بشه الاهی پس کی میای پیش مامان وبابا. راستی عزیزم اگه گفتی امروز  میخوام کجا ببرمت؟ آره قراره بریم خونه مامان فاطمه وخاله جون ها باباجون واسه امشب واسمون پرواز گرفته ساعت 8شب.راستی نی نی جونم این اولین باریه که من وتو داریم تنها میریم سفر باباجون دلش واسمون تنگ میشه آخه از وقتی که تو تو دل مامانی هستی باباجون هر روز باهات حرف میزنه بهت سلام میکنه قربون صدقت میره. آخی نازم تو هم دلت واسه بابایی تنگ میشه؟ قربونت برم  نمیذ ارم تنها بمونی اونجا کلی دوست داری که منتظرن به دنیان  بیای وباهات بازی کنن.تازشم خاله جون ها ومامان بزرگ اولین باره که میخوان  تو رو ببینن. کلی ذوق دارن. راستی...
14 بهمن 1391

اولین سفر نی نی به خونه مامان هاجر

سلام عزیز دلم امروز قراره با باباجون بریم خونه مامان بزرگ. داریم میریم سرزمین آبا و اجدادی باباجون که خیلی اونجا رو دوست داره. این اولین باره بعد از وجود تو داریم میریم خونه مامان بزرگ. واااااااااااای منم قراره کلی خودمو واسه عمه گلی ها و مامان بزرگ و بقیه لوس کنم آخه اونا هم منو خیلی دوست دارن هم تورو. صبح بعد از جمع کردن وسایل راه افتادیم به هیجکی هم هنوز نگفتیم داریم میایم. باباجون تو راه کلی حواسش به من وتو بود. یکی دو ساعتی یک بار پیاده میشدیم وقدم میزدیم که تو اذیت نشی خلاصه بعد از 18ساعت رانندگی که باباجون حسابی خسته شد بود 3شنبه صبح ساعت6 رسیدیم همه خواب بودن. ما هم آروم بدون اینکه کسی از اومدنمون باخبر بشه خوابیدیم ...
9 بهمن 1391

روز خوش خبری

 خلاصه من روز جمعه به عمه گلی هاتم گفتم. وای که چقدر زوق کردن. راستی عمه گلی هات اولین باره دارن عمه میشن کلی ذوق میکردن. من و مامان بزرگ هم که عمه نشدیم کلی حسودیمون  شد. بله کم کم ماییم که نخواستیم به کسی بگیم همه خبردارشدن چون مامان بزرگ تصمیم گرفت به تک تک خاله جون هات و مادرجون فاطمه هم بگه.  و نشست پای تلفن وبه همشون اطلاع داد.بله حالا دیگه هم خاله جون ها وهم عمه گلی ها فهمیده بودن    خلاصه روز شنبه مامان بزرگ و بابابزرگ اینا رفتن بازم ما تنهاشدیم .باباجونم رفت سرکار منم که یک هفته ای بود باشگاه نرفته بودم رفتم باشگاه           ...
29 دی 1391

جشن عقد داداش میلاد

فرشته کوچولوی من امروز حالش خوبه آخه قراره واسه اولین بار به مراسم جشن عقد بره اونم جشن عقد نوه بزرگ خانواده مادری یعنی پسرخاله میلاد وااای از صبح داری ورجه وورجه میکنی نکنه داری تمرین رقص میکنی کلک؟ قربون قد و بالات بره مامانی که میخوای برقصی              ...
20 دی 1391