خلاصه مامان بزرگ وبابابزرگ وعمه گلی با شوهرش و بچشون امدن خونمون. منم هی راه میرفتم به باباجون گفتم بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باباجون هم میگفت نه فعلا زوده .خلاصه کلی مخ باباجون رو زدم که گناه دارن و از راه دور اومدن بفهمن خستگی از تنشون درمیره وای حرفا باباجون هم راضی شد که بهش فکرکنه و بگه.خلاصه دو روزی میشد که مامان بزرگت اینا بودن شب قرار بود بریم نمایشگاه ازونجا بریم امامزاده و اونجا به مامان بزرگ بگیم.خلاصه رفتیم زیارت کردیم برگشتیم. دم درب امامزاده بودیم از مامان بزرگ پرسیدم چی خواستی از امامزاده؟ گفت تو دلم دعا کردم گفتم نه بگو شاید ما برآورده کنیم. مامان بزرگت که از ما نا امید بود که حالا حالا فکربچه دار شدن بکنیم گفت من یه ...