آیهان فرشته کوچولوی مامان بابا

ورود مهمان ها

خلاصه مامان بزرگ وبابابزرگ وعمه گلی با شوهرش و بچشون امدن خونمون. منم هی راه میرفتم به باباجون گفتم بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باباجون هم میگفت نه فعلا زوده .خلاصه کلی  مخ باباجون رو زدم که گناه دارن و از راه دور اومدن بفهمن خستگی از تنشون درمیره وای حرفا باباجون هم راضی شد که بهش فکرکنه و بگه.خلاصه دو روزی میشد که مامان بزرگت اینا بودن شب قرار بود بریم نمایشگاه ازونجا بریم امامزاده و اونجا به مامان بزرگ بگیم.خلاصه رفتیم  زیارت کردیم برگشتیم.  دم درب امامزاده بودیم از مامان بزرگ پرسیدم چی خواستی از امامزاده؟ گفت تو دلم دعا کردم گفتم نه بگو شاید ما برآورده کنیم. مامان بزرگت که از ما نا امید بود که حالا حالا فکربچه دار شدن بکنیم گفت من یه ...
27 دی 1391

خرید واسه نی نی

راستی ما مامان جون اینا رو  امروز (روز چهارشنبه) بردیم مرکز خرید و مبین هم رفت با باباجونت شهربازی من وعمه گلی و مامان بزرگ هم رفتیم تو یه فروشگاه کودک و کلی واست کتاب خریدم اما نذاشتم مامان بزرگ اینا شک کنن  اونا هم هیچی نپرسیدن الان عکسشم واست میذارم تا ببینی ...
27 دی 1391

دندون درد مامانی

خب نی نی جونم بعد ازینکه با خاله جونت صحبت کردم یهو یه فکری زد به ذهنم  اینکه حالا که مامان بزرگت داره این همه راه میاد چه چیزی میتونه خوشحالش کنه وخستگی راه رو ازتنش بیرون ببره جز شنیدن خبر وجود نی نی قشنگه که آرزوی مامان بزرگ هم هست. خلاصه ظهر که باباجون از سرکار اومد بهش گفتم باباجون هم اولش خوشحال شد که بگیم آخه من گفتم کیک بخریم سورپریز شون بکنیم . اما باباجون گفت نه هنوز خیلی زوده بذاریم تاعید خلاصه من هرثانیه به بابایی می گفتم بگیم دیگه خلاصه عصرش یه دندون درد گرفتم که نگو رفتم دکتر. خانوم دکترگفت چون نی نی داری هیچ کاریش نمی شه کرد      فقط یه درمان موقتش می کنیم تا نی نی به دنیا بیاد بعدش می...
26 دی 1391

اولین کسی که ازوجود نی نی قشنگه باخبرشد

عزیزم اون روز که بابایی منو از آزمایشگاه رسوند خونه ورفت سرکار که البته ساعت حدود ١٠ بود و کلی هم دیر کرده بود.من  که خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم همون لحظه گوشی رو بردارم و خبر وجود تو رو به همه بدم آخه میخواستم کمی خودم رو واسه خاله هات وهردو مامان بزرگت لوس کنم اما حیف قراربود تاعید که نرفتیم خونشون  به کسی جیزی نگیم که البته عیدخودشون می فهمیدن وکلی ذوق میکردن. تو همین فکربودم  که خاله جونت(مامان ثنا توپولی) زنگ زد و کلی احوال پرسی کرد و  بعد ازکلی حرف خواهرونه من که به خالت خیلی وابسته بودم تصمیم گرفتم بهش بگم . خلاصه من که خیلی خجالت میکشیدم نمیدونستم ازکجاشروع کنم بهش گفتم اگه یه چیزی به...
25 دی 1391

اولین آزمایشهای مامانی

مامان جونم امروز رفتم (25دیماه)آزمایشهای بارداریو بدم دکتر 2 صفحه آزمایش واسم نوشته یک سریشو به درخواست من وبابایی نوشته بود که ببینیم نی نی خوشکلمون مشکلی نداشته باشه یک سری  ازآزمایشها هم که ضروری بود واسه این سری اول  رو امروز ازم گرفت وای کلی درد کرد یه شیشه خون ازم گرفت قرار شد سری دوم رو فردا ناشتا انجام بدم.عصرش عمه  زنگ زد وگفت که   مامان بزرگ و بابابزرگ دارن میان پیشمون . وای ما هم که اینجا تنها ییم وقتی مهمون میاد کلی ذوق رده میشیمو            واااااای منوبگی اینقدر خوشحال بودم که نمیدونستم چیکارکنم همش این ور اون ور...
25 دی 1391

جشن عقد داداش میلاد

فرشته کوچولوی من امروز حالش خوبه آخه قراره واسه اولین بار به مراسم جشن عقد بره اونم جشن عقد نوه بزرگ خانواده مادری یعنی پسرخاله میلاد وااای از صبح داری ورجه وورجه میکنی نکنه داری تمرین رقص میکنی کلک؟ قربون قد و بالات بره مامانی که میخوای برقصی              ...
20 دی 1391

اولین سفر نی نی جونم

امروزسه شنبه16دی ماه اولین باربود که رفتم مرکزبهداشت واسه تشکیل پرونده. خانم ماما هم کلی توصیه پزشکی کرد و گفت که باید بری چکاب دندونپزشکی و آزمایشهاتو هم بدی.    راستی پس فردا  قراره بابایی ببردمون تهران پیش دوستات یعنی ٥شنبه راستی 4 تادوست داری یکی دیگه هم تازه اضافه شده .این سری که بریم تهران میبرم همشونو ببینی. راستی  با3تا ازدوستات باهم میری مدرسه . قربون مدرسه رفتنت کی به دنیا میای دل مامانی بابایی آب شد دیگه راستی نانازم از تهران واست یه پیشبندخوشکل خریدم قربون غذاخوردنت برم الهی برگشتن هم بابایی واست یه عروسک کالسکه از قم خرید مثل خودت کوچولوی نازه   اینم عکس پیش بند...
19 دی 1391