آیهان فرشته کوچولوی مامان بابا

اولین هدیه باباجون

نی نی قشنگم از وقتی که اومدی تو دل مامان مامانی همش سردرد داره و معده درد آخه نمیتونم قرص بخور هرجا میرم دکتر میگن هیچ کاری نمیتونی بکنی چون نی نی داری نباید قرص بخوری. منم دردشو بخاطرتو تحمل میکنم الان یک ماهه سرماخوردم اما از ترس اینکه  نی نی عزیزم طوریش نشه هیچ قرصی نمیخورم. عصرش با باباجون رفتیم فروشگاه سیسمونی وای  قربونت برم الهی اولین بار بود به مغازه سیسمونی میرفتیم وای مامان بابا دورت بگردن کلی واست لباس خوشکل دیدم اما نمیشه فعلا بخرم آخه باید معلوم بشه دختری یا پسر بعد واست بخرم. باباجون واست یه سرویس خواب خوشکل و یه سرویس کالسکه انتخاب کرد.یه دونه کفش کوچولو واست خریدیم. عزیزم فدای پاهای کوچولوت بشم که ق...
18 دی 1391

اولین کادوی جوجوی من

ما مان فدات بشه الهی امروز یه فلاکس کوچولو به مامانی هدیه دادن مامانی هم تصمیم گرفت نگهش داره واسه تو به عنوان اولین کادوت.                                               جالبه آخه باباجونت خیلی چای میخوره و اولین کادوی تو هم فلاکسه یعنی مامان جونم تو هم میخوای چای خور بشی؟ ...
16 دی 1391

اولین گردش سه نفره

خب عزیز جونم  الان چند روزی میشه که من وبابایی از وجود تو باخبریم اما فعلا تصمیم نداریم به کسی بگیم  تا وقتی که جنسیتت مشخص بشه و مامانی آزمایشهای اولیه رو بده  واز سالم بودنت مطمن شیم. آخرهفته  جمعه هشتم دیماه با باباجونت  رفتیم پیست اسکی    باباجونم هی به من اصرار می کرد بیا سر بخور منم که بخاطر تو میترسیدم برم که خدای نکرده بلایی سرت بیاد نرفتم .         خلاصه از بابایی اصرار از من انکار.              بلاخره باباجونت خودش تنها رفت منم تشویقش میکردم           خلاص...
8 دی 1391

یک روز به یادماندنی 2

خب جونم برات بگه من وبابایی هم خوشحال بودیم هم نگران .خوشحالی ازینکه به زودی یک نی نی ناز به خانوادمون اضافه میشه ومیشیم 3نفر. نگرانی ازینکه فکرمیکردیم که هنوز واسه مامان بابا شدن زوده و اطلاعاتمون کمه. به هرحال من که نتونستم ظهربخوابم شروع کردم به اینترنت گردی و کلی اطلاعات کسب کردم .         عصر با بابایی رفتیم دکتر که مطمن شیم جواب آزمایشم رو هم برده بودم دکتر سونوگرافی گرفت وگفت تو 5هفته هست که تو وجود منی. بابایی هم منو سورپرایز کرد و رفتیم یه رستوران ایتالیایی و 3نفره شام خوردیم. عکسشم واست گذاشتم که ببینی                  ...
4 دی 1391

یک روز به یادماندنی

عزیزم حالا میخوام قصه ی زندگیتو واست شرح بدم. چندروز بعد از شب یلدا 4دی ماه بود که بابایی رفته بود سرکار.مامانی هم دو روز بود خیلی بی حال بود.یهو مامان به بودن تو شک کرد رفتم آزمایشگاه نزدیک خونمون به بابایی هم نگفتم که نگران نشه بعد ازچند دقیقه که نشستم  جواب آزمایش رو منشی آزمایشگاه بهم داد وبهم گفت تبریک میگم  من گیج ومبهوت شده بودم نمیدونستم چیکارکنم که یهوبابایی بهم زنگ زدکه حالموبپرسه منم همه چیز رو واسش گفتم بابایی هم باورش نمیشد اولش فکرکرد دارم باهاش شوخی میکنم. هردومون حس عجیبی داشتیم.باباجون که طاقت نیورده بود زود اومد خونه  وقتی بابایی اومد خونه ازم پرسید جدی گفتی یا شوخی کردی؟ من که هم خجالت م...
4 دی 1391