آیهان فرشته کوچولوی مامان بابا

یک روز به یادماندنی

عزیزم حالا میخوام قصه ی زندگیتو واست شرح بدم. چندروز بعد از شب یلدا 4دی ماه بود که بابایی رفته بود سرکار.مامانی هم دو روز بود خیلی بی حال بود.یهو مامان به بودن تو شک کرد رفتم آزمایشگاه نزدیک خونمون به بابایی هم نگفتم که نگران نشه بعد ازچند دقیقه که نشستم  جواب آزمایش رو منشی آزمایشگاه بهم داد وبهم گفت تبریک میگم  من گیج ومبهوت شده بودم نمیدونستم چیکارکنم که یهوبابایی بهم زنگ زدکه حالموبپرسه منم همه چیز رو واسش گفتم بابایی هم باورش نمیشد اولش فکرکرد دارم باهاش شوخی میکنم. هردومون حس عجیبی داشتیم.باباجون که طاقت نیورده بود زود اومد خونه  وقتی بابایی اومد خونه ازم پرسید جدی گفتی یا شوخی کردی؟ من که هم خجالت م...
4 دی 1391