آیهان فرشته کوچولوی مامان بابا

یک روز به یادماندنی

1391/10/4 20:09
نویسنده : مامانی
143 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم حالا میخوام قصه ی زندگیتو واست شرح بدم. چندروز بعد از شب یلدا 4دی ماه بود که بابایی رفته بود سرکار.مامانی هم دو روز بود خیلی بی حال بود.یهو مامان به بودن تو شک کرد رفتم آزمایشگاه نزدیک خونمون

به بابایی هم نگفتم که نگران نشه بعد ازچند دقیقه که نشستم  جواب آزمایش رو منشی آزمایشگاه بهم داد وبهم گفت تبریک میگمتعجبتعجب من گیج ومبهوت شده بودم نمیدونستم چیکارکنم که یهوبابایی بهم زنگ زدکه حالموبپرسه منم همه چیز رو واسش گفتم بابایی هم باورش نمیشدتعجباولش فکرکرد دارم باهاش شوخی میکنم.

هردومون حس عجیبی داشتیم.باباجون که طاقت نیورده بود زود اومد خونه  وقتی بابایی اومد خونه ازم پرسید جدی گفتی یا شوخی کردی؟ من که هم خجالت میکشیدم هم نگران بودم وهم خوشحال زدم زیرگریه وجواب آزمایشو نشونش دادم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)